بسماللهالرّحمنالرّحیم
اللّهمِ سدِّد السِنتنا بِالصَّوابِ وَالحِکمَةِ
یکی از نکات برجسته در فرهنگ اسلامی، که مصداقهای بارزش، بیشتر در تاریخ صدر اسلام و کمتر در طول زمان دیده میشود، فرهنگ رزمندگی و جهاد است. جهاد هم فقط به معنای حضور در میدان جنگ نیست؛ زیرا هر گونه تلاش در مقابله با دشمن، میتواند جهاد تلقّی شود. البته بعضی ممکن است کاری انجام دهند و زحمت هم بکشند و از آن، تعبیر به جهاد کنند. اما این تعبیر، درست نیست. چون یک شرط جهاد، این است که در مقابله با دشمن باشد. این مقابله، یک وقت در میدان جنگِ مسلّحانه است که جهاد رزمی نام دارد؛ یک وقت در میدان سیاست است که جهاد سیاسی نامیده میشود؛ یک وقت هم در میدان مسائل فرهنگی است که به جهاد فرهنگی تعبیر میشود و یک وقت در میدان سازندگی است که به آن جهاد سازندگی اطلاق میگردد. البته جهاد، با عنوانهای دیگر و در میدانهای دیگر هم هست. پس، شرط اوّلِ جهاد این است که در آن، تلاش و کوشش باشد و شرط دومش اینکه، در مقابل دشمن صورت گیرد.
این نکته در فرهنگ اسلامی، نکتهی برجستهای است، که گفتیم نمونههایی هم در میدانهای مختلف دارد. در روزگار ما هم، وقتی ندای مقابله با رژیم منحوس پهلوی از حلقوم امام رضوان الله علیه و همکاران ایشان در سال ۱۳۴۱ بیرون آمد، جهاد شروع شد. پیش از امام هم، البته جهاد به صورت محدود و پراکنده وجود داشت که حائز اهمیت نبود. هنگامی که مبارزهی امام شروع شد، جهاد اهمیت پیدا کرد تا اینکه به مرحلهی پیروزی خود، یعنی پیروزی انقلاب اسلامی رسید. بعد از آن هم، تا به امروز، در این کشور جهاد بوده است. چون ما دشمن داریم. چون دشمنان ما، از لحاظ نیروی مادّی، قوی هستند. چون اطراف و جوانب ما را، از همه جهت، دشمنان گرفتهاند. آنها در دشمنی با ایران اسلامی، جدّی هستند و سرِ شوخی ندارند؛ چون میخواهند از هر راهی که شد ضربه بزنند. پس، در ایران اسلامی، هر کس به نحوی در مقابل دشمن – که از اطراف، تیرهای زهرآگین را به پیکر انقلاب و کشور اسلامی، نشانه رفته است – تلاشی بکند، جهاد فی سبیل الله کرده است. بحمدالله، شعلهی جهاد بوده است و هست و خواهد بود.
البته یکی از جهادها هم جهاد فکری است. چون دشمن ممکن است ما را غافل کند، فکر ما را منحرف سازد و دچار خطا و اشتباهمان گرداند؛ هر کس که در راه روشنگری فکر مردم، تلاشی بکند، از انحرافی جلوگیری نماید و مانع سوءفهمی شود، از آنجا که در مقابله با دشمن است، تلاشش جهاد نامیده میشود. آن هم جهادی که شاید امروز، مهمّ محسوب میشود. پس، کشور ما امروز کانون جهاد است و از این جهت هیچ نگرانیای هم نداریم. الحمدلله مسؤولین کشور خوبند. امروز در رأس کشور، شخصیتهای مؤمن، مجاهد، آگاه و صمیمی قرار دارند. امروز شخصیتی مثل رئیس جمهور ما – آقای هاشمی رفسنجانی – که یک شخصیت مجاهد و مبارز است و عمرش را هم در جهاد گذرانده، شب و روز جهاد میکند. مسؤولین دیگر، در بخشهای مختلف – مجلس، قوّهی قضائیّه، نیروهای مسلّح، آحاد مردم – همه و همه در جهادند و مملکت، مملکتِ جهاد فیسبیلاللَّه است. از این جهت، بنده که بیشترِ سنگینی بارم این است که نگاه کنم ببینم کجا شعلهی جهاد در حال فروکش کردن است و به کمک پروردگار نگذارم؛ ببینم کجا اشتباه کاری میشود، جلوش را بگیرم – مسؤولیت اصلی حقیر، همینهاست – از وجود جهاد در وضع کنونی کشور، نگران نیستم. این را شما بدانید! منتها، نکتهای بلیغ در قرآن است که ما را به فکر میاندازد. قرآن به ما میگوید: نگاه کنید و از گذشتهی تاریخ، درس بگیرید. حال ممکن است بعضی بنشینند و فلسفهبافی کنند که گذشته، برای امروز نمیتواند سر مشق باشد. شنیدهام که از این حرفها میزنند و البته، برف، انبار میکنند! به خیال خودشان، میخواهند با شیوههای فلسفی، مسائلی را مطرح کنند. کاری به کار آنها نداریم. قرآنکه صادق مصدِّق است، ما را به عبرت گرفتن از تاریخ دعوت میکند. عبرت گرفتن از تاریخ، یعنی همین نگرانیای که الان عرض کردم. چون در تاریخ چیزی هست که اگر بخواهیم از آن عبرت بگیریم، باید دغدغه داشته باشیم. این دغدغه، مربوط به آینده است. چرا و برای چه، دغدغه؟ مگرچه اتّفاقی افتاده است؟
اتّفاقی که افتاده است، در صدر اسلام است. من یک وقت عرض کردم: جا دارد ملت اسلام فکر کند که چرا پنجاه سال بعد از وفات پیغمبر، کار کشور اسلامی به جایی رسید که مردم مسلمان – از وزیرشان، امیرشان، سردارشان، عالمشان، قاضیشان، قاریشان و اجامر و اوباششان – در کوفه و کربلا جمع شدند و جگر گوشهی پیغمبر را با آن وضع فجیع به خاک و خون کشیدند؟! خوب؛ انسان باید به فکر فرو رود، که چرا چنین شد؟ این قضیه را بنده دو، سه سال پیش، در یکی دو سخنرانی، با عنوان “عبرتهای عاشورا” مطرح کردم. البته درسهای عاشورا مثل درس شجاعت و غیره جداست. از درسهای عاشورا مهمتر، عبرتهای عاشوراست. این را من قبلاً گفتهام. کار به جایی برسد که جلو چشم مردم، حرم پیغمبر را به کوچه و بازار بیاورند و به آنها تهمت خارجی بزنند!
خارجی معنایش این نیست که اینها از کشورِ خارج آمدهاند. آن زمان، اصطلاح خارجی، به معنای امروز به کار نمیرفت. خارجی یعنی جزو خوارج. یعنی خروج کننده. در اسلام، فرهنگی است معتنی به اینکه، اگر کسی علیه امام عادلْ خروج و قیام کند، مورد لعن خدا و رسول و مؤمنین و نیروهای مؤمنین قرار میگیرد. پس، خارجی یعنی کسی که علیه امامِ عادل خروج میکند. لذا، همهی مردم مسلمان، آن روز از خارجیها، یعنی خروجکنندهها، بدشان میآمد.
در حدیث است که «من خرج علی امام عادل فدمه هدر»؛ کسی که در اسلام، علیه امام عادل خروج و قیام کند، خونش هدر است. اسلامی که این قدر به خونِ مردم اهمیت میدهد، در اینجا، چنین برخوردی دارد. به هنگام قیام امام حسین علیهالسّلام کسانی بودند که پسر پیغمبر، پسر فاطمهی زهرا و پسر امیرالمؤمنین را علیهمالسّلام را به عنوان خروج کننده بر امام عادل معرفی کردند! امام عادل کیست؟ یزید بن معاویه!
آن عدّه، در معرفی امام حسین علیهالسّلام به عنوان خروج کننده، موفّق شدند. خوب؛ دستگاهِ حکومتِ ظالم، هر چه دلش میخواهد میگوید. مردم چرا باید باور کنند؟! مردم چرا ساکت بمانند؟! آنچه بنده را دچار دغدغه میکند، همین جای قضیه است. میگویم: چه شد که کار به اینجا رسید؟! چه شد که امّت اسلامی که آن قدر نسبت به جزئیّات احکام اسلامی و آیات قرآنش دقّت داشت، در چنین قضیهی واضحی، به این صورت دچار غفلت و سهلانگاری شد که ناگهان فاجعهای به آن عظمت رخ داد؟! رخدادهایی چنین، انسان را نگران میکند. مگر ما از جامعهی زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین علیهماالسّلام قرصتر و محکمتریم؟! چه کنیم که آن گونه نشود؟ خوب؛ به سؤالی که گفتیم «چه شد که چنین شد؟» کسی جواب جامعی نداده است. مسائلی عنوان شده است که البته کافی و وافی نیست. به همین دلیل، قصد دارم امروز کوتاه و مختصر، دربارهی اصل قضیه صحبت کنم. آنگاه سررشتهی مطلب را به دستِ ذهن شما میسپارم تا خودتان دربارهی آن فکر کنید. کسانی که اهل مطالعه و اندیشهاند، دنبال این قضیه تحقیق و مطالعه کنند و کسانی که اهل کار و عملند، دنبال این باشند که با چه تمهیداتی میتوان جلو تکرار چنین قضایایی را گرفت؟
اگر امروز من و شما جلو قضیه را نگیریم، ممکن است پنجاه سال دیگر، ده سال دیگر یا پنج سال دیگر، جامعهی اسلامی ما کارش به جایی برسد که در زمان امام حسین علیهالسّلام رسیده بود. مگر اینکه چشمان تیزی تا اعماق را ببیند؛ نگهبان امینی راه را نشان دهد؛ مردم صاحب فکری کار را هدایت کنند و ارادههای محکمی پشتوانهی این حرکت باشند. آن وقت، البته، خاکریزِ محکم و دژِ مستحکمی خواهد بود که کسی نخواهد توانست در آن نفوذ کند. و الاّ، اگر رها کردیم، باز همان وضعیت پیش میآید. آنوقت، این خونها، همه هدر خواهد رفت.
در آن عهد، کار به جایی رسید که نوادهی مقتولینِ جنگ بدر که به دست امیرالمؤمنین و حمزه و بقیهی سرداران اسلام، به درک رفته بودند، تکیه بر جای پیغمبر زد، سرِ جگر گوشهی همان پیغمبر را در مقابل خود نهاد و با چوبِ خیزران به لب و دندانش زد و گفت:
لیت اشیاخی ببدرٍ شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
یعنی کشتههای ما در جنگ بدر، برخیزند و ببینند که با کشندههایشان چه کار کردیم! قضیه، این است. اینجاست که قرآن میگوید عبرت بگیرید! اینجاست که میگوید: «قُلْ سِیرُوا فِی الْأرْضِ» در سرزمین تاریخ سیر کنید و ببینید چه اتّفاقی افتاده است؛ آنگاه خودتان را برحذر دارید.
بنده، برای اینکه این معنا در فرهنگ کنونی کشور، انشاءالله به وسیله افراد صاحب رأی و نظر و فکر تبیین شود و دنبال گردد، نکاتی را به اختصار بیان میکنم:
ببینید عزیزان من! به جماعت بشری که نگاه کنید، در هر جامعه و شهر و کشوری، از یک دیدگاه، مردم به دو قسم تقسیم میشوند: یک قسمْ کسانی هستند که بر مبنای فکر خود، از روی فهمیدگی و آگاهی و تصمیمگیری کار میکنند. راهی را میشناسند و در آن راه – که به خوب و بدش کار نداریم – گام برمیدارند. یک قِسم اینهایند که اسمشان را خواص میگذاریم. قسم دیگر، کسانی هستند که نمیخواهند بدانند چه راهی درست و چه حرکتی صحیح است. در واقع نمیخواهند بفهمند، بسنجند، به تحلیل بپردازند و درک کنند. به تعبیری دیگر، تابع جَوّند. به چگونگی جوّ نگاه میکنند و دنبال آن جوّ به حرکت در میآیند. اسم این قسم از مردم را عوام میگذاریم. پس، جامعه را میشود به خواص و عوام تقسیم کرد. اکنون دقّت کنید تا نکتهای در باب خواص و عوام بگویم تا این دو با هم اشتباه نشوند:
خواص چه کسانی هستند؟ آیا قشر خاصّی هستند؟ جواب، منفی است. زیرا در بین خواص، کنار افراد با سواد، آدمهای بیسواد هم هستند. گاهی کسی بیسواد است؛ اما جزو خواص است. یعنی میفهمد چه کار میکند. از روی تصمیمگیری و تشخیص عمل میکند؛ ولو درس نخوانده، مدرسه نرفته، مدرک ندارد و لباس روحانی نپوشیده است. بههرحال، نسبت به قضایا از فهم برخوردار است.
در دوران پیش از پیروزی انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکی از شهرهای همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکی از آنها راننده بود، یکی شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معنای خاص کلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها عامی اطلاق میشد. با این حال جزو خواص بودند. آنها مرتّب برای دیدن ما به ایرانشهر میآمدند و از قضایای مذاکرات خود با روحانی شهرشان میگفتند. روحانی شهرشان هم آدم خوبی بود؛ منتها جزو عوام بود. ملاحظه میکنید! رانندهی کمپرسی جزو خواص، ولی روحانی و پیشنماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحانی میگفت: «چرا وقتی اسم پیغمبر میآید یک صلوات میفرستید، ولی اسم «آقا» که میآید، سه صلوات میفرستید؟!» نمیفهمید. راننده به او جواب میداد: روزی که دیگر مبارزهای نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمیفرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است! راننده میفهمید، روحانی نمیفهمید!
این را مثال زدم تا بدانید خواص که میگوییم، معنایش صاحب لباسِ خاصی نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد. ممکن است تحصیلکرده باشد، ممکن است تحصیل نکرده باشد. ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد. ممکن است انسانی باشد که در دستگاههای دولتی خدمت میکند، ممکن است جزو مخالفین دستگاههای دولتی طاغوت باشد. خواص که میگوییم – از خوب و بدش – (خواص را هم باز تقسیم خواهیم کرد) یعنی کسانی که وقتی عملی انجام میدهند، موضعگیریای میکنند و راهی انتخاب میکنند، از روی فکر و تحلیل است. میفهمند و تصمیم میگیرند و عمل میکنند. اینها خواصند. نقطهی مقابلش هم عوام است. عوام یعنی کسانی که وقتی جوّ به سمتی میرود، آنها هم دنبالش میروند و تحلیلی ندارند. یک وقت مردم میگویند «زنده باد!» این هم نگاه میکند، میگوید «زنده باد!» یک وقت مردم میگویند «مرده باد!» نگاه میکند، میگوید «مرده باد!» یک وقت جوّ این طور است؛ اینجا میآید. یک وقت جو آن طور است؛ آنجا میرود!
یک وقت – فرض بفرمایید – حضرت «مسلم»وارد کوفه میشود. میگویند: «پسر عموی امام حسین علیهالسّلام آمد. خاندان بنیهاشم آمدند. برویم. اینها میخواهند قیام کنند، میخواهند خروج کنند» و چه و چه. تحریک میشود، میرود دُور و بَرِ حضرت مسلم؛ میشوند هجده هزار بیعت کننده با مسلم! پنج، شش ساعت بعد، رؤسای قبایل به کوفه میآیند؛ به مردم میگویند: «چه کار میکنید؟! با چه کسی میجنگید؟! از چه کسی دفاع میکنید؟! پدرتان را در میآورند!» اینها دور و بر مسلم را خالی میکنند و به خانههایشان بر میگردند. بعد که سربازان ابن زیاد دور خانهی «طوعه» را میگیرند تا مسلم را دستگیر کنند، همینها از خانههایشان بیرون میآیند و علیه مسلم میجنگند! هر چه میکنند، از روی فکر و تشخیص و تحلیل درست نیست. هر طور که جوّ ایجاب کرد، حرکت میکنند. اینها عوامند. بنابراین، در هر جامعه، خواصی داریم و عوامی. فعلاً «عوام» را بگذاریم کنار و سراغ خواص برویم.
خواص، طبعاً دو جبههاند: خواصِ جبههی حق و خواص جبههی باطل. عدّهای اهل فکر و فرهنگ و معرفتند و برای جبههی حق کار میکنند. فهمیدهاند حق با کدام جبهه است. حق را شناختهاند و براساس تشخیص خود، برای آن، کار و حرکت میکنند.اینها یک دستهاند. یک دسته هم نقطهی مقابل حق و ضد حقّند. اگر باز به صدر اسلام برگردیم، باید این طور بگوییم که «عدّهای اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین، علیهما السّلام هستند و طرفدار بنیهاشمند. عدّهای دیگر هم اصحاب معاویه و طرفدار بنیامیّهاند.» بین طرفداران بنیامیّه هم، افراد با فکر، عاقل و زرنگ بودند. آنها هم جزو خواصند.
پس خواصِ یک جامعه، به دو گروهِ خواصِ طرفدار حق و خواصِ طرفدار باطل تقسیم میشوند. شما از خواص طرفدار باطل چه توقّع دارید؟ بدیهی است توقّع این است که بنشینند علیه حق و علیه شما برنامهریزی کنند. لذا باید با آنها بجنگید. با خواص طرفدار باطل باید جنگید. اینکه تردید ندارد.
همینطور که برای شما صحبت میکنم، پیش خودتان حساب کنید و ببینید کجایید؟ اینکه میگوییم سررشتهی مطلب، سپرده به دست ذهن؛ یعنی تاریخ را با قصّه اشتباه نکنیم. تاریخ یعنی شرح حال ما، در صحنهای دیگر:
خوشتر آن باشد که وصف دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
تاریخ یعنی من و شما؛ یعنی همینهایی که امروز اینجا هستیم. پس، اگر ما شرحِ تاریخ را میگوییم، هر کداممان باید نگاه کنیم و ببینیم در کدام قسمتِ داستان قرار گرفتهایم. بعد ببینیم کسی که مثل ما در این قسمت قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد؟ مواظب باشیم آن طور عمل نکنیم.
فرض کنید شما در کلاس آموزش تاکتیک، شرکت کردهاید. در آنجا مثلاً جبههی دشمن فرضی را مشخّص میکنید، جبهه خودی فرضی را هم مشخّص میکنید. بعد متوجّه تاکتیک غلط جبههی خودی میشوید و میبینید که طراح نقشهی خودی، فلان اشتباه را کرده است. شما دیگر در وقتی که میخواهید تاکتیک طرّاحی کنید، نباید مرتکب آن اشتباه شوید. یا مثلاً تاکتیک درست بوده؛ اما فرمانده یا بیسیمچی یا توپچی یا قاصد و یا سرباز ساده، در جبههی خودی، فلان اشتباه را کردهاند. میفهمید که شما نباید آن اشتباه را تکرار کنید. تاریخ، این گونه است.
شما خودتان را در صحنهای که از صدر اسلام تبیین میکنم، پیدا کنید. یک عدّه جزو عوامند و قدرت تصمیمگیری ندارند. عوام، بسته به خوش طالعی خود، اگر تصادفاً در مقطعی از زمان قرار گرفتند که پیشوایانی مثل امام امیرالمؤمنین علیهالسّلام و امام راحل ما رضوانالله تعالی علیه، بر سرِ کار بودند و جامعه را به سمت بهشت میبردند، به ضربِ دستِ خوبان، به سمت بهشت رانده خواهند شد. اما اگر بخت با آنها یار نبود و در مقطعی قرار گرفتند که «وجعلنا هم ائمة یدعون الیالنارِ» و یا «المتر الیالذین بدلوا نعمةالله کفرا و احلوا قومهم دارالبوارِ. جهنم یصلونها و بئس القرارِ» به سمت دوزخ خواهند رفت. پس، باید مواظب باشید جزو عوام قرار نگیرید.
جزو عوام قرار نگرفتن، بدین معنا نیست که حتماً در پی کسب تحصیلات عالیه باشید؛ نه! گفتم که معنای عوام این نیست. ای بسا کسانی که تحصیلات عالیه هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. ای بسا کسانی که تحصیلات دینی هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. ای بسا کسانی که فقیر یا غنیاند؛ اما جزو عوامند. عوام بودن، دستِ خودِ من و شماست. باید مواظب باشیم که به این جَرگه نپیوندیم. یعنی هر کاری میکنیم از روی بصیرت باشد. هر کس که از روی بصیرت کار نمیکند، عوام است. لذا، میبینید قرآن دربارهی پیغمبر میفرماید: «ادعوا الیالله علی بصیرة انا و من اتبعنی.» یعنی من و پیروانم با بصیرت عمل میکنیم، به دعوت میپردازیم و پیش میرویم. پس، اوّل ببینید جزو گروه عوامید یا نه. اگر جزو گروه عوامید، به سرعت خودتان را از آن گروه خارج کنید. بکوشید قدرت تحلیل پیدا کنید؛ تشخیص دهید و به معرفت دست یابید.
و اما گروه خواص. در گروه خواص، باید ببینیم جزو خواصِ طرفدارِ حقّیم، یا از جملهی خواص طرفدار باطل محسوب میشویم. اینجا قضیه برای ما روشن است. خواص جامعهی ما، جزو خواص طرفدار حقّند و در این تردیدی نیست. زیرا به قرآن، به سنّت، به عترت، به راه خدا و به ارزشهای اسلامی دعوت میکنند. امروز، جمهوری اسلامی برخوردار از خواصِ طرفدارِ حقّ است. پس، خواصِ طرفدار باطل، حسابشان جداست و فعلاً به آنها کاری نداریم. به سراغِ خواصِ طرفدار حق میرویم.
همهی دشواری قضیه، از اینجا به بعد است. عزیزان من! خواصِ طرفدارِ حق، دو نوعند. یک نوع کسانی هستند که در مقابله با دنیا، زندگی، مقام، شهوت، پول، لذّت، راحت، نام و همهی متاعهای خوبْ قرار دارند. اینهایی که ذکر کردیم، همه از متاعهای خوب است. همهاش جزو زیباییهای زندگی است. «متاع الحیاة الّدنیا.» متاع، یعنی بهره. اینها بهرههای زندگی دنیوی است. در قرآنکه میفرماید «متاع الحیاة الدنیا»، معنایش این نیست که این متاع، بد است؛ نه. متاع است و خدا برای شما آفریده است. منتها اگر در مقابل این متاعها و بهرههای زندگی، خدای ناخواسته آن قدر مجذوب شدید که وقتی پای تکلیفِ سخت به میان آمد، نتوانستید دست بردارید، واویلاست! اگر ضمن بهره بردن از متاعهای دنیوی، آنجا که پای امتحان سخت پیش میآید، میتوانید از آن متاعها به راحتی دست بردارید، آن وقتْ حساب است.
میبینید که حتّی خواصِ طرفدارِ حق هم به دو قسم تقسیم میشوند. این مسائل، دقّت و مطالعه لازم دارد. بر حسب اتّفاق نمیشود جامعه، نظام و انقلاب را بیمه کرد. باید به مطالعه و دقّت و فکر پرداخت. اگر در جامعهای، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ یعنی کسانی که میتوانند در صورت لزوم از متاع دنیوی دست بردارند، در اکثریت باشند، هیچ وقت جامعهی اسلامی به سرنوشت جامعهی دوران امام حسین علیهالسّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بیمه است. اما اگر قضیه به عکس شد و نوع دیگرِ خواصِ طرفدار حق – دل سپردگان به متاع دنیا. آنان که حق شناسند، ولی درعینحال مقابل متاع دنیا، پایشان میلرزد – در اکثریت بودند، وامصیبتاست!
اصلاً دنیا یعنی چه؟ یعنی پول، یعنی خانه، یعنی شهوت، یعنی مقام، یعنی اسم و شهرت، یعنی پست و مسؤولیت، و یعنی جان. اگر کسانی برای حفظ جانشان، راه خدا را ترک کنند و آنجا که باید حق بگویند، نگویند، چون جانشان به خطر میافتد، یا برای مقامشان یا برای شغلشان یا برای پولشان یا محبّت به اولاد، خانواده و نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها کنند، اگر عدهی اینها زیاد باشد آن وقت دیگر واویلاست. آن وقت حسینبنعلیها به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشیده خواهند شد. آن وقت، یزیدها بر سرِ کار میآیند و بنیامیّه، هزار ماه بر کشوری که پیغمبر به وجود آورده بود، حکومت خواهند کرد و امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد، امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد!
جامعهی اسلامی، جامعهی امامت است. یعنی در رأس جامعه، امام است. انسانی که قدرت دارد، اما مردم از روی ایمان و دل، از او تبعیت میکنند و پیشوای آنان است. اما سلطان و پادشاه کسی است که با قهر و غلبه بر مردم حکم میراند. مردم دوستش ندارند. مردم قبولش ندارند. مردم به او اعتقاد ندارند. (البته مردمی که سرشان به تنشان بیرزد.) درعینحال، با قهر و غلبه، بر مردم حکومت میکند. بنیامیّه، امامت را در اسلام به سلطنت و پادشاهی تبدیل کردند و هزار ماه – یعنی نود سال! – در دولت بزرگ اسلامی، حاکمیت داشتند. بنای کجی که بنیامیّه پایهگذاری کردند، چنان بود که بعد از انقلاب علیه آنان و سقوطشان، با همان ساختار غلط در اختیار بنیعبّاس قرار گرفت. بنیعبّاس که آمدند، به مدّت شش قرن، به عنوانِ خلفا و جانشینان پیغمبر، بر دنیای اسلام حکومت کردند. خلفا یا به تعبیر بهتر پادشاهان این خاندان، اهل شُرب خمر و فساد و فحشا و خباثت و ثروتاندوزی و اشرافیگیری و هزار فسق و فجور دیگر مثل بقیه سلاطینِ عالم – بودند. آنها به مسجد میرفتند؛ برای مردم نماز میخواندند و مردم نیز به امامتشان اقتدا میکردند و آن اقتدا، کمتر از روی ناچاری و بیشتر به خاطر اعتقادات اشتباه و غلط بود؛ زیرا اعتقاد مردم را خراب کرده بودند.
آری! وقتی خواصِ طرفدارِ حق، یا اکثریت قاطعشان، در یک جامعه، چنان تغییر ماهیت میدهند که فقط دنیای خودشان برایشان اهمیت پیدا میکند؛ وقتی از ترس جان، از ترس تحلیل و تقلیل مال، از ترس حذف مقام و پست، از ترس منفور شدن و از ترس تنها ماندن، حاضر میشوند حاکمیت باطل را قبول کنند و در مقابل باطل نمیایستند و از حق طرفداری نمیکنند و جانشان را به خطر نمیاندازند؛ آن گاه در جهان اسلام فاجعه با شهادت حسینبنعلی علیهالسّلام – با آن وضع – آغاز میشود. حکومت به بنیامیّه و شاخهی مروان» و بعد به بنیعبّاس و آخرش هم به سلسلهی سلاطین در دنیای اسلام، تا امروز میرسد!
امروز به دنیای اسلام و به کشورهای مختلف اسلامی و سرزمینی که خانهی خدا و مدینةالنّبی در آن قرار دارد، نگاه کنید و ببینید چه فُسّاق و فُجّاری در رأس قدرت و حکومتند! بقیهی سرزمینها را نیز با آن سرزمین قیاس کنید. لذا، شما در زیارت عاشورا میگویید: «اللهمّ العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد» در درجهی اوّل، گذارندگان خشت اوّل را لعنت میکنیم، که حق هم همین است.
اکنون که اندکی به تحلیل حادثهی عبرتانگیز عاشورا نزدیک شدیم، به سراغ تاریخ میرویم:
دورانِ لغزشِ خواصِ طرفدارِ حق، حدوداً هفت، هشت سال پس از رحلت پیغمبر شروع شد. به مسألهی خلافت، اصلاً کار ندارم. مسألهی خلافت، جدا از جریان بسیار خطرناکی است که میخواهم به آن بپردازم. قضایا، کمتر از یک دهه پس از رحلت پیغمبر شروع شد. ابتدا سابقهداران اسلام – اعم از صحابه و یاران و کسانی که در جنگهای زمان پیغمبر شرکت کرده بودند – از امتیازات برخوردار شدند، که بهرهمندی مالی بیشتر از بیتالمال، یکی از آن امتیازات بود. چنین عنوان شده بود که تساوی آنها با سایرین درست نیست و نمیتوان آنها را با دیگران یکسان دانست! این، خشتِ اوّل بود. حرکتهای منجر به انحراف، این گونه از نقطهی کمی آغاز میشود و سپس هر قدمی، قدم بعدی را سرعت بیشتری میبخشد. انحرافات، از همین نقطه شروع شد، تا به اواسط دوران عثمان رسید. در دوران خلیفهی سوم، وضعیت به گونهای شد که برجستگان صحابهی پیغمبر، جزو بزرگترین سرمایهداران زمان خود محسوب میشدند! توجّه میکنید! یعنی همین صحابهی عالیمقام که اسمهایشان معروف است – طلحه، زبیر، سعدبنابیوقّاص و غیره – این بزرگان، که هر کدام یک کتاب قطور سابقهی افتخارات در بدر و حُنین و اُحد داشتند، در ردیف اول سرمایهداران اسلام قرار گرفتند. یکی از آنها، وقتی مُرد و طلاهای مانده از او را خواستند بین ورثه تقسیم کنند، ابتدا به صورت شمش درآوردند و سپس با تبر، بنای شکست و خرد کردن آنها را گذاشتند. مثل هیزم، که با تبر به قطعات کوچک تقسیم کنند! طلا را قاعدتاً با سنگِ مثقال میکشند. ببینید چقدر طلا بوده، که آن را با تبر میشکستهاند! اینها در تاریخْ ضبط شده است و مسائلی نیست که بگوییم شیعه در کتابهای خود نوشتهاند. حقایقی است که همه در ثبت و ضبط آن کوشیدهاند. مقدار درهم و دیناری که از اینها به جا میماند، افسانهوار بود.
همین وضعیت، مسائل دوران امیرالمؤمنین علیهلصّلاة والسّلام را به وجود آورد. یعنی در دوران آن حضرت، چون عدّهای مقام برایشان اهمیت پیدا کرد، با علی در افتادند. بیست و پنج سال از رحلت پیغمبر میگذشت و خیلی از خطاها و اشتباهات شروع شده بود. نَفَس امیرلمومنین علیهالصلاة والسلام نَفَس پیغمبر بود. اگر بیست و پنج سال فاصله نیفتاده بود، امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام برای ساختن آن جامعه مشکلی نداشت. اما با جامعهای مواجه شد که: «یأخذون مال الله دولا و عبادالله خولا و دینالله دخلا بینهم» جامعهای است که در آن، ارزشها تحتالشّعاع دنیاداری قرار گرفته بود. جامعهای است که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام، وقتی میخواهد مردم را به جهاد ببرد، آن همه مشکلات و دردسر برایش دارد! خواص دوران او – خواص طرفدار حق یعنی کسانی که حق را میشناختند – اکثرشان کسانی بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح میدادند! نتیجه این شد که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام بالاجبار سه جنگ به راه انداخت؛ عمر چهار سال و نه ماه حکومت خود را دائماً در این جنگها گذراند و عاقبت هم به دست یکی از آن آدمهای خبیث به شهادت رسید.
خون امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام به قدر خون امام حسین علیهالسّلام با ارزش است. شما در زیارت وارث میخوانید: «السّلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره.» یعنی خدای متعال، صاحب خونِ امام حسین علیهالسّلام و صاحب خون پدر او امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام است. این تعبیر، برای هیچ کس دیگر نیامده است. هر خونی که بر زمین ریخته میشود، صاحبی دارد. کسی که کشته میشود، پدرش صاحب خون است؛ فرزندش صاحب خون است؛ برادرش صاحب خون است. خونخواهی و مالکیّت حقِّ دم را عرب «ثار» میگوید. «ثارِ» امام حسین علیهالسّلام از آنِ خداست. یعنی حقّ خونِ امام حسین علیهالسّلام و پدر بزرگوارش، متعلّق به خودِ خداست. صاحب خونِ این دو نفر، خودِ ذات مقدّس پروردگار است.
امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام به خاطرِ وضعیّت آن روز جامعهی اسلامی به شهادت رسید. بعد نوبت امامت به امام حسن علیهالسّلام رسید و در همان وضعیت بود که آن حضرت نتوانست بیش از شش ماه دوام بیاورد. تنهای تنهایش گذاشتند. امام حسن مجتبی علیهالسّلام میدانست که اگر با همان عدّهی معدود اصحاب و یاران خود با معاویه بجنگد و به شهادت برسد، انحطاط اخلاقی زیادی که بر خواص جامعهی اسلامی حاکم بود، نخواهد گذاشت که دنبال خون او را بگیرند! تبلیغات، پول و زرنگیهای معاویه، همه را تصرّف خواهد کرد و بعد از گذشت یکی دو سال، مردم خواهند گفت امام حسن علیهالسّلام بیهوده در مقابل معاویه قد علم کرد. لذا، با همهی سختیها ساخت و خود را به میدان شهادت نینداخت؛ زیرا میدانست خونش هدر خواهد شد.
گاهی شهید شدن آسانتر از زنده ماندن است! حقّاً که چنین است! این نکته را اهل معنا و حکمت و دقّت، خوب درک میکنند. گاهی زنده ماندن و زیستن و تلاش کردن در یک محیط، به مراتب مشکلتر از کشته شدن و شهید شدن و به لقای خدا پیوستن است. امام حسن علیهالسّلام این مشکل را انتخاب کرد.
وضع آن زمان چنین بوده است. خواص تسلیم بودند و حاضر نمیشدند حرکتی کنند. یزید که بر سرِ کار آمد، جنگیدن با او امکانپذیر شد. به تعبیری دیگر: کسی که در جنگ با یزید کشته میشد، خونش، به دلیل وضعیّت خرابی که یزید داشت، پامال نمیشد. امام حسین علیهالسّلام به همین دلیل قیام کرد. وضع دوران یزید به گونهای بود که قیام، تنها انتخابِ ممکن به نظر میرسید. این، بهخلاف دوران امام حسن علیهالسّلام بود که دو انتخابِ شهید شدن و زنده ماندن وجود داشت و زنده ماندن، ثواب و اثر و زحمتش بیش از کشته شدن بود. لذا، انتخاب سختتر را امام حسن علیهالسّلام کرد. اما در زمان امام حسین علیهالسّلام، وضع بدان گونه نبود. یک انتخاب بیشتر وجود نداشت. زنده ماندن معنی نداشت؛ قیام نکردن معنی نداشت و لذا بایستی قیام میکرد. حال اگر در اثر آن قیام به حکومت میرسید، رسیده بود. کشته هم میشد، شده بود. بایستی راه را نشان میداد و پرچم را بر سرِ راه میکوبید تا معلوم باشد وقتی که وضعیت چنان است، حرکت باید چنین باشد.
وقتی امام حسین علیهالسّلام قیام کرد – با آن عظمتی که در جامعهی اسلامی داشت – بسیاری از خواص به نزدش نیامدند و به او کمک نکردند. ببینید وضعیت در یک جامعه، تا چه اندازه به وسیلهی خواصی که حاضرند دنیای خودشان را به راحتی بر سرنوشت دنیای اسلام در قرنهای آینده ترجیح دهند، خراب میشود!
به قضایای قیام امام حسین علیهالسّلام و حرکت وی از مدینه نگاه میکردم. به این نکته برخوردم که یک شب قبل از آن شبی که آن حضرت از مدینه خارج شود، عبداللهبن زبیر بیرون آمده بود. هر دو، در واقع، یک وضعیّت داشتند؛ اما امام حسین علیهالسّلام کجا، عبداللهبن زیبر کجا! سخن گفتن امام حسین علیهالسّلام و مقابله و مخاطبهاش از چنان صلابتی برخوردار بود که ولید حاکم وقت مدینه، جرأت نمیکرد با وی به درشتی حرف بزند! مروان یک کلمه در انتقاد از آن حضرت بر زبان آورد. چون انتقادش نابجا بود حضرت چنان تشری به او زد که مجبور شد سرجایش بنشیند. آن وقت امثال همین مروان، خانهی عبداللهبن زبیر را به محاصره درآوردند. عبدالله، برادرش را با این پیام نزد آنها فرستاد که اگر اجازه بدهید، فعلاً به دارالخلافه نیایم. به او اهانت کردند و گفتند: پدرت را در میآوریم! اگر از خانهات بیرون نیایی، به قتلت میرسانیم و چهها میکنیم! چنان تهدیدی کردند که عبداللهبن زبیر به التماس افتاد و گفت: پس اجازه بدهید فعلاً برادرم را بفرستم؛ خودم فردا به دارالخلافه میآیم. آن قدر اصرار و التماس کرد که یکی واسطه شد و گفت: امشب را به او مهلت بدهید.
عبدالله بن زبیر، با اینکه شخصیتی سرشناس و با نفوذ بود، این قدر وضعیتش با امام حسین علیهالسّلام فرق داشت. کسی جرأت نمیکرد با آن حضرت به درشتی صحبت کند. از مدینه هم که بیرون آمد، چه در بین راه و چه در مکه، هر کس به او رسید و همصحبت شد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداک» (قربانت گردم) و پدر و مادرم قربانت گردند و «عمّی و خالی فداک» (عمو و داییام قربانت گردند) بود. برخورد عمومی با امام حسین علیهالسّلام این گونه بود. شخصیّت او در جامعهی اسلامی، چنین ممتاز و برجسته بود. عبدالله بن مطیع، در مکه نزد امام حسین علیهالسّلام آمد و عرض کرد: «یابنرسولالله! ان قتلت لنسترقّن بعدک.» اگر تو قیام کنی و کشته شوی، بعد از تو، کسانی که دارای حکومتند، ما را به بردگی خواهند برد. امروز به احترام تو، از ترس تو و از هیبت توست که راهِ عادی خودشان را میروند.
عظمت مقام امام حسین علیهالسّلام در بین خواص چنین است که حتّی ابن عبّاس در مقابلش خضوع میکند؛ عبدالله بن جعفر خضوع میکند، عبداللهبن زبیر با آنکه از حضرت خوشش نمیآید خضوع میکند. بزرگان و همهی خواصِ اهل حق، در برابر عظمت مقام او، خاضعند. خاضعان به او، خواص جبههی حقّند؛ که طرف حکومت نیستند؛ طرف بنیامیّه نیستند و طرف باطل نیستند. در بین آنها، حتّی شیعیان زیادی هستند که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام را قبول دارند و او را خلیفهی اوّل میدانند. اما همهی اینها، وقتی که با شدّت عملِ دستگاه حاکم مواجه میشوند و میبینند بناست جانشان، سلامتیشان، راحتیشان، مقامشان و پولشان به خطر بیفتد، پس میزنند! اینها که پس زدند، عوام مردم هم به آن طرف رو میکنند.
وقتی به اسامی کسانی که از کوفه برای امام حسین علیهالسّلام نامه نوشتند و او را دعوت کردند، نگاه میکنید، میبینید همه جزو طبقهی خواص و از زبدگان و برجستگان جامعهاند. تعداد نامهها زیاد است. صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بستهی بزرگ نامه، از کوفه برای امام حسین علیهالسّلام فرستاده شد. همهی نامهها را بزرگان و اعیان و شخصیتهای برجسته و نام و نشاندار و همان خواص نوشتند. منتها مضمون و لحن نامهها را که نگاه کنید، معلوم میشود از این خواصِ طرفدارِ حق، کدامها جزو دستهای هستند که حاضرند دینشان را قربانی دنیایشان کنند و کدامها کسانی هستند که حاضرند دنیایشان را قربانی دینشان کنند. از تفکیکِ نامهها هم میشود فهمید که عدّهی کسانی که حاضرند دینشان را قربانی دنیا کنند، بیشتر است. نتیجه در کوفه آن میشود که مسلم بن عقیل به شهادت میرسد و از همان کوفهای که هجده هزار شهروندش با مسلم بیعت کردند، بیست، سی هزار نفر یا بیشتر، برای جنگ با امام حسین علیهالسّلام به کربلا میروند! یعنی حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را میآورد.
نمیدانم عظمت این حقیقت که برای همیشه گریبان انسانهای هوشمند را میگیرد، درست برای ما روشن میشود یا نه؟ ماجرای کوفه را لابد شنیدهاید. به امام حسین علیهالسّلام نامه نوشتند و آن حضرت در نخستین گام، مسلمبن عقیل را به کوفه اعزام کرد. با خود اندیشید مسلم را به آنجا میفرستم. اگر خبر داد که اوضاع مساعد است، خود نیز راهی کوفه میشوم. مسلم بن عقیل به محض ورود به کوفه، به منزل بزرگان شیعه وارد شد و نامهی حضرت را خواند. گروه گروه، مردم آمدند و همه، اظهار ارادت کردند. فرماندار کوفه، نعمانبنبشیر نام داشت که فردی ضعیف و ملایم بود. گفت: تا کسی با من سرِ جنگ نداشته باشد، جنگ نمیکنم. لذا با مسلم مقابله نکرد. مردم که جو را آرام و میدان را باز میدیدند، بیش از پیش با حضرت بیعت کردند. دو، سه تن از خواصِ جبههی باطل – طرفداران بنیامیّه – به یزید نامه نوشتند که اگر میخواهی کوفه را داشته باشی، فرد شایستهای را برای حکومت بفرست. چون نعمان بن بشیر نمیتواند در مقابل مسلمبن عقیل مقاومت کند. یزید هم عبیدالله بن زیاد، فرماندار بصره را حکم داد که علاوه بر بصره – به قول امروز با حفظ سمت – کوفه را نیز تحت حکومت خود درآور. عبیدالله بن زیاد از بصره تا کوفه یکسره تاخت. در قضیهی آمدن او به کوفه هم نقش خواص معلوم میشود، که اگر دیدم مجالی هست، بخشی از آن را برایتان نقل خواهم کرد. او هنگامی به دروازهی کوفه رسید که شب بود. مردم معمولی کوفه – از همان عوامی که قادر به تحلیل نبودند – تا دیدند فردی با اسب و تجهیزات و نقاب بر چهره وارد شهر شد، تصوّر کردند امام حسین علیهالسّلام است. جلو دویدند و فریاد السّلام علیک یا بن رسولالله در فضا طنین افکند!
ویژگی فرد عامی، چنین است. آدمی که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمیشود. دیدند فردی با اسب و تجهیزات وارد شد. بی آنکه یک کلمه حرف با او زده باشند، تصوّر غلط کردند. تا یکی گفت او امام حسین علیهالسّلام است همه فریاد امام حسین، امام حسین برآوردند! به او سلام کردند و مقدمش را گرامی داشتند؛ بی آنکه صبر کنند تا حقیقت آشکار شود. عبیدالله هم اعتنایی به آنها نکرد و خود را به دارالاماره رساند و از همان جا طرح مبارزه با مسلم بن عقیل را به اجرا گذاشت. اساس کار او عبارت از این بود که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشدّ فشار مورد تهدید و شکنجه قرار دهد. بدین جهت، هانی بن عروه را با غدر و حیله به دارالاماره کشاند و به ضرب و شتم او پرداخت. وقتی گروهی از مردم در اعتراض به رفتار او دارالاماره را محاصره کردند، با توسل به دروغ و نیرنگ، آنها را متفرق کرد.
در این مقطع هم، نقش خواصِ به اصطلاح طرفدارِ حق که حق را شناختند و تشخیص دادند، اما دنیایشان را بر آن مرجّح دانستند، آشکار میشود. از طرف دیگر، حضرت مسلم با جمعیت زیادی به حرکت درآمد. در تاریخ «ابن اثیر» آمده است که گویی سی هزار نفر اطراف مسلم گرد آمده بودند. از این عدّه فقط چهار هزار نفر دوْرادوْر محلّ اقامت او ایستاده بودند و شمشیر به دست، به نفع مسلم بن عقیل شعار میدادند.
این وقایع، مربوط به روز نهم ذیالحجّه است. کاری که ابن زیاد کرد این بود که عدهای از خواص را وارد دستههای مردم کرد تا آنها را بترسانند. خواص هم در بین مردم میگشتند و میگفتند با چه کسی سر جنگ دارید؟! چرا میجنگید؟! اگر میخواهید در امان باشید، به خانههایتان برگردید. اینها بنیامیهاند. پول و شمشیر و تازیانه دارند. چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراکندند که آن حضرت به وقت نماز عشا هیچ کس را همراه نداشت؛ هیچکس!
آن گاه ابن زیاد به مسجد کوفه رفت و اعلان عمومی کرد که همه باید به مسجد بیایند و نماز عشایشان را به امامت من بخوانند!
تاریخ مینویسد: مسجد کوفه مملو از جمعیتی شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند. چرا چنین شد؟ بنده که نگاه میکنم، میبینم خواصِ طرفدارِ حق مقصرند و بعضیشان در نهایت بدی عمل کردند. مثل چه کسی؟ مثل شریح قاضی. شریح قاضی که جزو بنیامیّه نبود! کسی بود که میفهمید حق با کیست. میفهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتی هانی بن عروه را با سر و روی مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیلهی او اطراف قصر عبیدالله زیاد را به کنترل خود درآوردند.
ابن زیاد ترسید. آنها میگفتند: شما هانی را کشتهاید. ابن زیاد به شریح قاضی گفت: برو ببین اگر هانی زنده است، به مردمش خبر بده. شریح دید هانی بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانی به شریح افتاد، فریاد برآورد: ای مسلمانان! این چه وضعی است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمیآیند مرا از اینجا نجات دهند؟! مگر مردهاند؟! شریح قاضی گفت: میخواستم حرفهای هانی را به کسانی که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیدالله آنجا حضور داشت و جرأت نکردم! جرأت نکردم یعنی چه؟ یعنی همین که ما میگوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام میداد، تاریخ عوض میشد. اگر شریح به مردم میگفت که هانی زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیدالله قصد دارد او را بکشد، با توجّه به اینکه عبیدالله هنوز قدرت نگرفته بود، آنها میریختند و هانی را نجات میدادند. با نجات هانی هم قدرت پیدا میکردند، روحیه مییافتند، دارالاماره را محاصره میکردند، عبیدالله را میگرفتند؛ یا میکشتند و یا میفرستادند میرفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیهالسّلام میشد و دیگر واقعهی کربلا اتّفاق نمیافتاد! اگر واقعهی کربلا اتّفاق نمیافتاد؛ یعنی امام حسین علیهالسّلام به حکومت میرسید. حکومت حسینی، اگر شش ماه هم طول میکشید برای تاریخ، برکات زیادی داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد.
یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات میدهد و گاهی یک حرکت نابجا که ناشی از ترس و ضعف و دنیاطلبی و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطهی گمراهی میغلتاند. ای شریح قاضی! چرا وقتی که دیدی هانی در آن وضعیت است، شهادت حق ندادی؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهندهی دنیا بر دین، همین است.
به داخل شهر کوفه برگردیم: وقتی که عبیدالله بن زیاد به رؤسای قبایل کوفه گفت بروید و مردم را از دور مسلم پراکنده کنید وگرنه پدرتان را در میآورم چرا امر او را اطاعت کردند؟! رؤسای قبایل که همهشان اموی نبودند و از شام نیامده بودند! بعضی از آنها جزو نویسندگان نامه به امام حسین علیهالسّلام بودند. شَبَثْ بن ربْعی یکی از آنها بود که به امام حسین علیهالسّلام نامه نوشت و او را به کوفه دعوت کرد. همو، جزو کسانی است که وقتی عبیدالله گفت بروید مردم را از دور مسلم متفرّق کنید قدم پیش گذاشت و به تهدید و تطمیع و ترساندن اهالی کوفه پرداخت!
چرا چنین کاری کردند؟! اگر امثال شَبَثْ بن ربْعی در یک لحظهی حسّاس، به جای اینکه از ابن زیاد بترسند، از خدا میترسیدند، تاریخ عوض میشد. گیرم که عوام متفرّق شدند؛ چرا خواصِ مؤمنی که دوْر مسلم بودند، از او دست کشیدند؟ بین اینها افرادی خوب و حسابی بودند که بعضیشان بعداً در کربلا شهید شدند؛ اما اینجا، اشتباه کردند.
البته آنهایی که در کربلا شهید شدند، کفّارهی اشتباهشان داده شد. دربارهی آنها بحثی نیست و اسمشان را هم نمیآوریم. اما کسانی از خواص، به کربلا هم نرفتند. نتوانستند بروند؛ توفیق پیدا نکردند و البته، بعد مجبور شدند جزو توّابین شوند. چه فایده؟! وقتی امام حسین علیهالسّلام کشته شد؛ وقتی فرزند پیغمبر از دست رفت؛ وقتی فاجعه اتّفاق افتاد؛ وقتی حرکت تاریخ به سمت سراشیب آغاز شد، دیگرچه فایده؟! لذاست که در تاریخ، عدّهی توّابین، چند برابر عدّهی شهدای کربلاست. شهدای کربلا همه در یک روز کشته شدند؛ توّابین نیز همه در یک روز کشته شدند. اما اثری که توّابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثری که شهدای کربلا گذاشتند، نیست! بهخاطر اینکه در وقت خود نیامدند. کار را در لحظهی خود انجام ندادند. دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.
چرا مسلم بن عقیل را با اینکه میدانستید نمایندهی امام است، تنها گذاشتید؟! آمده بود و با او بیعت هم کرده بودید. قبولش هم داشتید. به عوام کاری ندارم. خواص را میگویم. چرا هنگام عصر و سرِ شب که شد، مسلم را تنها گذاشتید تا به خانهی طوعه پناه ببرد؟! اگر خواص، مسلم را تنها نمیگذاشتند و مثلاً، عدّه به صد نفر میرسید، آن صد نفر دور مسلم را میگرفتند. خانهی یکیشان را مقرّ فرماندهی میکردند. میایستادند و دفاع میکردند. مسلم، تنها هم که بود، وقتی خواستند دستگیرش کنند، ساعتها طول کشید. سربازان ابن زیاد، چندین بار حمله کردند؛ مسلم به تنهایی همه را پس زد. اگر صد نفر مردم با او بودند، مگر میتوانستند دستگیرش کنند؟! باز مردم دورشان جمع میشدند. پس، خواص در این مرحله، کوتاهی کردند که دوْر مسلم را نگرفتند.
ببینید! از هر طرف حرکت میکنیم، به خواص میرسیم. تصمیمگیری خواص در وقت لازم, تشخیص خواص در وقت لازم، گذشت خواص از دنیا در لحظهی لازم، اقدام خواص برای خدا در لحظهی لازم. اینهاست که تاریخ و ارزشها را نجات میدهد و حفظ میکند! در لحظهی لازم، باید حرکت لازم را انجام داد. اگر تأمّل کردید و وقت گذشت، دیگر فایده ندارد. در الجزایر، جبههی اسلامی آن کشور برندهی انتخابات شده بود؛ ولی با تحریک امریکا و دیگران، حکومت نظامی بر سرِ کار آمد. روز اوّلی که حکومت نظامی در آنجا شکل گرفت، از قدرتی برخوردار نبود. اگر آن روز – بنده، پیغام هم برایشان فرستاده بودم – و در آن ساعات اوّلیهی حکومت نظامی، مسؤولین جبههی اسلامی، مردم را به خیابانها کشانده بودند، قدرت نظامی کاری نمیتوانست بکند، و از بین میرفت. نتیجه اینکه امروز در الجزایر حکومت اسلامی بر سرِ کار بود. اما اقدامی نکردند. در وقت خودش بایستی تصمیم میگرفتند، نگرفتند. عدّهای ترسیدند، عدّهای ضعف پیدا کردند، عدّهای اختلال کردند، و عدّهای بر سر کسب ریاست، با هم نزاع کردند.
در عصرِ روزِ هجدهم بهمن ماه سال ۵۷، در تهران حکومت نظامی اعلام شد. امام به مردم فرمود به خیابانها بریزید. اگر امام در آن لحظه چنین تصمیمی نمیگرفت، امروز محمّدرضا در این مملکت بر سرِ کار بود. یعنی اگر با حکومت نظامی ظاهر میشدند، و مردم در خانههایشان میماندند، اوّل امام و ساکنان مدرسهی رفاه و بعد اهالی بقیهی مناطق را قتل عام و نابود میکردند. پانصدهزار نفر را در تهران میکشتند و قضیه تمام میشد. چنان که در اندونزی یک میلیون نفر را کشتند و تمام شد. امروز هم آن آقا بر سرِ کار است و شخصیت خیلی هم آبرومند و محترمی است! آب هم از آب تکان نخورد! اما امام، در لحظهی لازم تصمیم لازم را گرفت. اگر خواص امری را که تشخیص دادند به موقع و بدون فوت وقت عمل کنند، تاریخ نجات پیدا میکند و دیگر حسینبنعلیها به کربلاها کشانده نمیشوند. اگر خواص بد فهمیدند، دیر فهمیدند، فهمیدند اما با هم اختلاف کردند؛ کربلاها در تاریخ تکرار خواهد شد.
به افغانها نگاه کنید! در رأس کار، آدمهای حسابی بودند؛ اما طبقهی خواص منتشر در جامعه، جواب ندادند. یکی گفت ما امروز دیگر کار داریم. یکی گفت دیگر جنگ تمام شد. ولمان کنید، بگذارید سراغِ کارمان برویم؛ برویم کاسبی کنیم. چند سال، همه آلاف و اُلوف جمع کردند؛ ولی ما در جبههها گشتیم و از این جبهه به آن جبهه رفتیم. گاهی غرب، گاهی جنوب، گاهی شمال. بس است دیگر! خوب؛ اگر این گونه عمل کردند، همان کربلاها در تاریخ، تکرار خواهد شد!
خدای متعال وعده داده است که اگر کسی او را نصرت کند، او هم نصرتش خواهد کرد. برو برگرد ندارد! اگر کسی برای خدا تلاش و حرکت کند، پیروزی نصیبش خواهد شد. نه اینکه به هر یک نفر پیروزی میدهند! وقتی مجموعهای حرکت میکند، البته، شهادتها هست، سختیها هست، رنجها هست؛ اما پیروزی هم هست: «ولینصرنّ الله من ینصره» نمیفرماید که نصرت میدهیم؛ خون هم از دماغ کسی نمیآید. نه! «فیقتلون و یقتلون»؛ میکشند و کشته میشوند؛ اما پیروزی به دست میآورند. این، سنّت الهی است. وقتی که از ریخته شدن خونمان ترسیدیم؛ از هدر شدن پول و آبرو ترسیدیم؛ به خاطر خانواده ترسیدیم؛ به خاطر دوستان ترسیدیم؛ به خاطر منغّص شدن راحتی و عیش خودمان ترسیدیم؛ به خاطر حفظ کسب و کار و موقعیت حرکت نکردیم؛ به خاطر گسترش ضیاع و عقار حرکت نکردیم؛ معلوم است دیگر! ده تن امام حسین هم سرِ راه قرار بگیرند، همه شهید خواهند شد و از بین خواهند رفت! کمااینکه امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام شهید شد؛ کمااینکه امام حسین علیهالسّلام شهید شد.
خواص! خواص! طبقهی خواص! عزیزان من! ببینید شما جزو کدام دستهاید؟ اگر جزو خواصید – که البته هستید – پس حواستان جمع باشد. عرض ما فقط این است. البته مطلبی که دربارهی آن صحبت کردیم، خلاصهای از کل بود. در دو بخش باید روی این مطلب کار شود: یکی بخشِ تاریخی قضیه است؛ که اگر وقت داشتم خودم میکردم. متأسفانه برای پرداختن به این مقولات، وقتی برایم نمیماند. به هر صورت، علاقهمندانِ کاردان باید بگردند و نمونههایی را که در تاریخ فراوان است، بیابند و ذکر کنند که کجاها خواص بایستی عمل میکردند و نکردند؟ اسم این خواص چیست؟ چه کسانی هستند؟ البته اگر مجال بود و خودم و شما خسته نمیشدید، ممکن بود ساعتی در زمینهی همین موضوعات و اشخاصش برایتان صحبت کنم؛ چون در ذهنم هست.
بخش دیگری که باید روی آن کار شود، تطبیق با وضع هر زمان است. نه فقط زمان ما، بلکه هر زمان. باید معلوم شود که در هر زمان، طبقهی خواص، چگونه باید عمل کنند تا به وظیفهشان عمل کرده باشند. اینکه گفتیم اسیر دنیا نشوند یک کلمه است. چگونه اسیر دنیا نشوند؟ مثالها و مصداقهایش چیست؟
عزیزان من! حرکت در راه خدا، همیشه مخالفینی دارد. از همین خواصی که گفتیم، اگر یک نفرشان بخواهد کار خوبی انجام دهد – کاری را که باید انجام دهد – ممکن است چهار نفر دیگر از خودِ خواص پیدا شوند و بگویند آقا، مگر تو بیکاری؟! مگر دیوانهای؟! مگر زن و بچه نداری؟! چرا دنبال چنین کارها میروی؟! کمااینکه در دورهی مبارزه هم میگفتند.
اما آن یک نفر باید بایستد. یکی از لوازم مجاهدتِ خواصی، این است که باید در مقابل حرفها و ملامتها ایستاد. تخطئه میکنند، بد میگویند، تهمت میزنند؛ مسألهای نیست.
خدا را شکر میکنیم که ما انتخابات بسیار خوبی داشتیم. آحاد مردم شرکت کردند و الحمدلله نمایندگان خوبی انتخاب شدند. دولت، وزارت کشور، رئیس جمهور، شورای نگهبان، همه و همه الحمدلله فعالیت کردند و انتخابات به این خوبی انجام گرفت. حالا چهار نفر بسیجی در گوشه و کنار کشور – در تهران یا فلان شهر – دو کلمه حرف زدهاند، سر و صدا بلند میشود که آقا، سپاه وارد انتخابات شد! آقا، فلان شد! این حرفها چیست؟! کو؟! چه وقت؟!
خوب؛ همینطور است دیگر! تا بخواهید اقدامی کنید، حرکتی کنید، دشمن هست. دشمنهای جوراجور هستند. بعضی دوستند، دشمن هم نیستند، از جبههی خودی هستند؛ منتها نمیفهمند و تشخیص نمیدهند. لذا مورد سؤال قرار میدهند. البته همانطور که امام فرمودند، سپاه، ارتش و نیروهای مسلّح نباید در سیاست دخالت کنند. اما معنای فرمودهی امام این نیست که نیروی عظیم بسیج، حق ندارد در قضیهی عظیمی مثل انتخابات، حرکت شایسته و مناسبی انجام دهد. چرا مسائل را با هم مخلوط میکنند؟! آحاد سپاه هم مثل بقیهی مردم، در همه کار باید خردمندانه عمل کنند. البته وارد نشدن در سیاست – به همان معنایی که امام فرمودند – به قوّت خودش باقی است. این طور نیست که حالا کسی خیال کند، سیاست عوض شد. یعنی امام در زمان خود فرمودند وارد سیاست نشوید، حالا میگوییم وارد سیاست بشوید! نه! همان فرمایشِ امام است. اما مصداقش، اینها نیست. مثالش، اینها نیست. مردمان ارزشی، جوانان مؤمن و بهترین جوانان کشور، در قضیهی انتخابات حرکتی انجام بدهند، کاری بکنند، در پای صندوقها حاضر شوند، مراقبت و نظارت کنند و مانع تخطّی – خدای ناکرده – بعضی دیگر شوند. اینها کارِ خلافی نیست.
غرض این است که هر حرکتی شما انجام دهید و یا خواص در هر بخشی انجام دهند – حرکت اخیر، البته نسبت به کارهای بزرگ و عظیمی که ممکن است در آینده پیش آید، امر کوچکی است – کسانی هستند که بگویند چرا؟ و اشکال کنند. خدا را شکر میکنیم که امروز کشور ما، کشورِ مجاهدتِ فی سبیل الله است، کشورِ جهاد است، کشورِ ایثار است و کشور ارزشهاست. مسؤولین کشور، بزرگان کشور، علمای اَعلام، گویندگان، مبلغّین و حتّی در بخشهای زیادی دانشگاهها و جاهای دیگر، در خدمت اسلام، در خدمت انقلاب و در خدمت ارزشها حرکت میکنند. نیروهای مسلّح هم که معلوم است، مظهر ارزشهایند. سپاه و این سوابق روشن و چنین لشکرهایی که وضعشان معلوم است. چقدر اینها زحمت کشیدند و چقدر ارزش آفریدند! الان هم باید دنبال ارزشها باشند.
آنچه گفتیم، اجمالی بود از مسألهای که بنا شد به مناسبت ایام محرّم عرض کنیم. البته آنچه عرض کردیم خیلی مختصر بود. اگرچه، زمان، قدری زیاد شد. مرتّب به ما سفارش میکنند سخنرانیهایتان را کوتاه کنید؛ برای اینکه خسته نشوید. حقیقتش این است که بنده مصلحت میدانم خودم را خسته نکنم، تا بعد بتوانم کارهای دیگر را انجام دهم. اما وقتی انسان در جمعی مثل جمع شما مینشیند، اتّساع زبان پیدا میکند و احساس خستگی نمیکند.
امیدواریم خداوند همهی شما را موفّق بدارد. خداوند روح امام را با انبیا و اولیا، محشور فرماید. خداوند این راه روشن را که در پیش پای ملت ایران گذاشته شده است، به توفیق خود، راه همیشگی این ملت قرار دهد. خداوند ما را در خدمت انقلاب، در خدمت اسلام و در خدمت ارزشهای اسلامی زنده بدارد و در همین راه ما را بمیراند.
پروردگارا! مرگ ما را به شهادت در راه خودت قرار بده. درجات شهیدان ما را روزبهروز عالیتر فرما. جانبازان ما را از قِبَل خود، اجر وافر عنایت فرما؛ به آنها سلامتی کامل عنایت فرما.
پروردگارا! کسانی که در این راه زحمتی کشیدند، مدّتها در اسارت بودند، آزاد شدند یا هنوز آزاد نشدهاند، یا مفقود الجسد هستند، مفقودالاثر هستند، از آنها کسی خبر ندارد؛ اجر همهی آنها را در اعلا دواوین خود بنویس. به خانوادههای آنها اجر بده و صبر عنایت کن. مفقودان و اسرا را زودتر رها و آزاد فرما. امور مسلمانان را اصلاح فرما. حاجات مسلمانان را برآورده فرما. کشورهای اسلامی را از چنگال اجانب و از چنگال امریکا نجات بده. رؤسای کشورهای اسلامی را از خواب غفلت بیدار کن و از منجلاب شهوات بیرون بکش.
پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، امریکا و بقیهی ایادی و اقطاب استکبار را آن چنان که شایستهی اقتدار و عزّت خودِ توست، منکوب و مقهور فرما. لذّت قهر و غلبه بر آنها را به ملت ایران بچشان. همچنان که شوروی را متلاشی کردی، بقیهی اقطاب استکبار را هم متلاشی فرما.
پروردگارا! کسانی را که در این راه زندگی کردند و در این راه به لقای تو پیوستند، مشمول رحمت و برکات خودت قرار بده. کارها و تلاشهایی را که میشود، به لطف و کرمت قبول فرما.
والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته